قسمت_1🌻
ببخشید مهدیه خانوم!بسم ا... این دیگه کیه؟؟!!"
رویم را برگرداندم و با صالح مواجه شدم. سریع سرش را پایین انداخت لبخندی زد و گفت:سلام عرض شدسلام از ماست ببخشید میشه سلما رو صدا بزنید؟چشم الان بهش میگم بیادهنوز از صالح دور نشده بودم که...
مهدیه خانوم؟میخکوب شدم و به سمتش چرخیدم و بی صدا منتظر صحبت اش شدم. کمی پا به پا کرد و گفت:
ببخشید سر پا نگهتون داشتم. سفری در پیش دارم خواستم ازتون حلالیت بطلبم. بالاخره ما همسایه هستیم و مطمئنا گاهی پیش اومده که حق همسایگی رو ادا نکردم البته بیشتر اون ماجرا. منظورم اینه که... بهر حال ببخشید حلال کنید.هنوز هم از او دل چرکین بودم بدون اینکه جوابش را بدهم چادرم را جلو کشیدم و به داخل حسینیه رفتم که سلما را صدا بزنم. روز عرفه بود و همه ی اهل محل در حسینیه جمع شده بودیم برای خواندن دعا و نیایش.سلما... سلما... جانم مهدیه؟ بیا برو ببین آقا داداشت چیکارت داره سلما با اضطراب نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:خدا مرگم بده دیر شد...
چادرش را دور خودش پیچاند و از بین خانم ها با گامهای بلندی خودش را به درب خروجی رساندسلما... سلماااا
ای بابا مفاتیحشو جا گذاشت. خواهر برادر خل شدن ها.مراسم تمام شده بود و به همراه پدر و مادرم راهی منزل شدیم. مفاتیح خودم و مفاتیح سنگین سلما در دستم بود و چادرم را شلخته روی سرم نگه داشته بودم. داخل کوچه که پیچیدیم جمعیت اندکی را جلوی منزل پدر سلما دیدیم. صالح با لباس نظامی و کوله ی بزرگی که به دست داشت بی شباهت به رزمنده های فیلم های زمان جنگ نبود.این هنوز سربازی نرفته؟ پس چیکار کرده تا حالا؟"هنوز حرف ذهنم تمام نشده بود که صالح به سمت ما آمد و با پدرم روبوسی کرد و پدر، گرم او را به آغوشش فشرد. متعجب به آنها خیره بودم که مادر هم با بغض با او صحبت کرد و در آخر گفت:مهدیه خانوم خدانگهدار. ان شاء الله که حلال کنیدکوله را برداشت و با بغض شکسته ی سلما بدرقه شد و رفت... جمعیت اندک، صلواتی فرستادند و متفرق شدند. سلما به درب حیاط تکیه داد و قرآن را از سینی برداشت و سینی به دستش آویزان شد.قرآن را به سینه گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این بی تابی برایم غیر منطقی بود. به سمتش رفتم و تنها کافی بود او را صدا بزنم که بغضش بترکد و در آغوشم جای بگیرد. او را با خودم به داخل منزلشان بردم. پدرش هم همراه صالح رفته بود و سلما تنها مانده بود. مادرش چند سال پیش فوت شده بود و حالا می فهمیدم با این بغض و خانه ی خالی و سکوت سنگین، تحمل تنهایی برایش سخت بود. الهی قربونت برم سلما چرا اینجوری می کنی؟ آروم باش...هق هق اش بیشتر شد و با من همراه شد. چقدر لوسی خب بر می گرده...
در سکوت فقط هق می زد.سعی کردم سکوت کنم که آرام شود.خب... حالا بگو ببینم این لوس بازی چیه؟ اگه بدونی صالح کجا رفته بهم حق میدی و با گوشه ی روسری اش اشکش را پاک کرد و آهی کشید.ای بابا... انگار فقط داداش تو رفته سربازی کاش سربازی می رفت.کجا رفته خب؟!سوریه..و دوباره هق زد و گریه ی بلندش تنم را لرزاند. اسم سوریه را که شنیدم وا رفتم
"پس بخاطر این بود که همش حلالیت می طلبید؟!"
ادامه دارد...
سلام عزیزان خوب هستین ؟ ممنون که جویای احوالم بودید . الحمدلله خوب هستم نفسی هست هنوز .
اومدم با یه داستان کوتاه هر روز ان شاءالله یه پارت رو می زارم داستان خلاصه هست اما شیرین و جذاب هست ممنون که همراهی می کنید . راستی عیدتون هم مبارک . با این وضعیت اقتصادی نمی شد گوسفند خرید براتون قربانی کنیم دیگه شما این میز پر ازببعی رو از ما قبول کنید .دوستون دارم یاعلی.
...